شب نوئل

پگاه عموزاده
pamoozadeh@hotmail.com

عيسي خوش دست تابي به سيبيلش داد و نگاهي به آينه انداخت . لبه كلاه شهپواش را روي ابروهاي پر پشتش كشيد و سرفه محكمي كرد، بند كمربند را سفت بست و كتش را روي شانه انداخت و به هم سلولي ها گفت: زد زياد ما رفتيم. نعمت چهچه دستي پشتش زد و گفت: به هفته نكشيده باز ميارنت همين جا.
و هم سلولي ها زدنند زير خنده.
- دفعه اخري كه عيسي را حبس كردند از ديوار خانه حاج غلام رفته بود بالا، فرش لوله شده روي كولش بود كه ديد نردبان لبه ديوار نيست. كلي كنف شده بود وقتي حاجي را با نردبان در دست وسط حياط حمنش(خانه اش) ديده بود. حاجي فرش را از دوش عيسي گرفت و زمين گذاشت. چشم تو چشم چندتا اسكناس گذاشت كف دستش و گفت: اين كارها عاقبت نداره عيسي، برو پي نان حلال باش.
زنگ صداي حاجي توي گوش عيسي بود كه از ديوار حياط مش رقيه آويزان شد و خواست بپرد پائين كه رحيم آجان سوت زد و گيرش انداخت. هر دفعه كه ميرفت حبس به ماه نكشيده يكي ضامنش ميشد و مي آمد بيرون. اول از همه سري به پياله فروشي آبراهام ميزد.
- حاج غلام ساكن محله ارامنه نبود. براي سرزدن به مستاجرينش به محله ميامد. همه به آمدنش عادت كرده بودنند. به محض نزديك شدن حاجي به مغازه آبراهام او لابلاي مشتري ها مي رفت تا حاجي متوجه حضورش در پياله فروشي نشود. چند بار به حاجي قول داده بود درش را تخته كند و زده بود زيرش. آنا هم طبق عادت هرسال شب عيد چند تخم مرغ براي حاج غلام و خانواده اش رنگ ميكرد.
از آن سالي كه آبراهام و آنا در آن شب برفي نزديك مسجد محله حاج غلام مي لرزيدند آنا نذر كرده بود هر شب عيد براي سلامتي حاج غلام تخم مرغ رنگ كند. حاجي هم بدقولي نمي كرد و هرشب عيد هر طوري بود سري به آنها ميزد و سهميه اش را مي گرفت و به خنده مي گفت: بازهم كه سر ميزت زهرماري گذاشتي آبراهام و آنا با لهجه جواب مي داد: فقط براي شبهاي عيد است. به حاجي قول داده. خودش هم ميدانست ذروغ مي گويد. اين اواخر آبراهم بيشتر از قيل در پياله فروشي وقت ميگذراند.

جماعت ان شب خيلي شلوغ نبود. حاج غلام ميماند تا مسجد خالي شود. همه كاره مسجد اوست. سوز برف به استخوان ميرسيد. برف شدتش بيشتر شد كه به محله ارامنه رسيد. در تاريكي كوچه دو سايه كه از سرما روي پله خانه اي كز كرده بودند نظرش را جلب كرد. او پرسيد و انها گفتند: مسافرند و از لهجه شان فهميد مسيحي هستند. آدرس درست بود. آبراهام گفت: به ما گفتنه اند توي اين محله از هركس بپرسيد حاج غلام را مي شناسد. حاجي دست آبراهام را فشرد و گفت: بلند شو خودم هستم. بعد از آن شب كه آنا و آبراهام مهمان منزل حاجي بودند شدند مستاجر مادام العمر يكي از حياطهاي تحت تملك حاجي كه اجاره اش بعد از سالها هنوز همان مبلغ ناچيز است.


شب عيد است. آبراهام سرش را به اسمان است و دانه هاي برف را با لذت با صورتش لمس ميكند. دو هفته اي از اول برج گذشته است و خبري از حاجي نشده. عيسي ديگر يال و كوپالش ريخته ، سر گذرمي ايستد و تسبيح ميچرخاند و دود سيگار حلقه ميكند. با اينكه دل خوشي از نگاههاي سنگين حاجي ندارد گوش به زنگ صداي حاجي توي محله است. بعد از نماز جماعت دستها به اسمان بلند مي شود. امن يجيب گويان شفاي حاجي را مي خواهند. آنا دستي بر سر نوهايش مي كشد. تخم مرغ رنگ شده حاجي را در كاسه اي برنجي ميگذارد. آبراهام نذر مي كند ديگر به پياله فروشي نرود. بعد از 20 سال با آنا به كليسا بروند و براي شفائ حاجي شمع روشن كنند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32275< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي